با سلام به دوستان عزیز امیدوارم تعطیلات خوبی را پشت سر گذاشته باشید و مثل همیشه شاد و خندان باشید . ببخشید که با تاخیر میام .امیدوارم سفره های تان رنگی باشد و برای سفره ذهن خود هم بتوانید تلاش کنیید که رنگی شود.در این شماره کتابهای را به شما معرفی می کنم که ارتباط با کابوس دارد که هرکدامتان شاید چند کابوس در زندگی خود داشته اید و تجربه کرده اید.و اگر نداشتید با خواندن این کتابها تجربه خواهید کرد .منتظر پیشنهاد های شما هستم
کابوس در داستان
«کلاریسا» نوشته ساموئل ریچاردسن
کلاریسا پیش از آشنایی با رابرت لاولیس خبیث کابوس ترسناک میبیند که درواقع هشداری است درمورد رابرت: «با چاقو قلبم را پاره پاره کرد و بعد مرا در گوری که کنده بود پرت کرد، کنار یکی دو جسد نیمه متلاشی شده دیگر. بعد با دست و پا به رویم خاک ریخت
«فرانکنشتین» نوشته مری شلی
ویکتور فرانکنشتین که شب و روز روی ساختن هیولای بینام خود کار کرده به خواب میرود و رویایی میبیند که در آن کنار الیزابت، محبوبش است اما ناگهان زن به چهره مادر مردهاش درمیآید که کِرم از روی بدنش بالا میرود. ویکتور از خواب میپرد و هیولایش را میبیند که بالای سرش ایستاده است
«اعترافات یک انگلیسی» نوشته توماس دوکوئینسی
دوکوئینسی مدتهاست فقط کابوس میبیند؛ «انگار که هر شب... به شکاف و ورطه ای تاریک و ظلمانی سقوط میکنم، در اعماق ظلمات، گویی رها یافتن من از این ظلمت ناممکن است. حتی با بیدار شدن هم حس رهایی نمیکنم.» کلمات القاکننده «تشویش خودکشی» هستند که باورنکردنی است
«رنجهای خواب» نوشته ساموئل تیلور کلریج
اینجا هم با گفتارهای موزون یک معتاد روبرو هستیم: «اشتیاق و نفرت غریبانه در هم تنیدهاند/ نقش بسته بر اشیاء باورنکردنی و نفرتانگیز». هر چه که کلریج را در خواب آزار میداده شرمی بود که روحش را میخورده است
«بلندیهای بادگیر» نوشته امیلی برونته
لاکوود بیچاره پس از سفری به بلندیهای بادگیر در برف میماند و مجبور میشود شب را همانجا سپری کند. او خواب میبیند که دستش را از پنجره بیرون گرفته و انگشتهایی یخ زده دست او را لمس میکنند. صدای گریه می آید و بعد ناگهان چهره ترسیده کودکی پدیدار میشود. این چهره کتی است و ادامه داستان توضیح این رویا است
«موبی دیک» نوشته هرمان ملویل
ناخدا ایهب در خوابی آشفته و ترسناک فریاد میزند: «خدایا چه رنج های طاقت فرسا که باید بکشد مردی نرسیده به سودای انتقام. گویی شکافی دربرابرش گشوده می شود که از آن زبانههای آتش و نور کورکننده بیرون میزند و شیاطینی نفرین شده او را به درون آنها سوق میدهد.» و همه این کابوسها نتیجه سودای شکار یک نهنگ است
«ترز راکن» نوشته امیل زولا
ترز به همراه لورن تصمیم گرفته شوهر بیمارش کامیل را غرق کنند، اما احساس گناه لورن را رها نمیکند: «خواب دید... که جسد مرد غرق شده روی تنش افتاده است و به او چسبیده.» لورن احساس نفرت و اشمئزاز میکند، عشق سوزان و مرگ سرد، گویی زندگیاش به خاتمه رسیده است
«کابوس یک کودک» نوشته رابرت گریوز
لولویی مخوف کنار تخت کودکی ایستاده است و با صدای بیرحم و بیاحساس میگوید: «گربه... گربه... گربه»، سالها بعد این خواب کودک را که حالا شاعر شده و سرباز است رها نمیکند، او که مجروح شده و تحت تاثیر مرفین پزشک است خواب میبیند که صدایی به دفعات میگوید: «گربه... گربه... گربه...»
«دفترچه طلایی» نوشته دوریس لسینگ
آنا وولف که گذشته تلخی داشته در دفترچهای آبی رنگ ترسهایش را مینویسد. در کابوسهایش مردی کوتوله تهدیدش میکند: «مسخرهام میکند، آزارم میدهد، کاش مرا میکشت، کاش مرگ سراغ من میآمد.» شاید وولف زندگی راحتی داشته باشد اما نه در خوابهایش.
«هری پاتر و محفل ققنوس» نوشته جی. کی. رولینگ
همیشه به کابوسهایتان اعتماد نکنید. هری در کابوسهایش ولدمرت و دیگران را میبیند اما اینها کابوسهایی ساختگی هستند که دشمن هری پاتر از اتاقک خود به سوی ذهن او میفرستد. مثلا کابوس شکنجه شدن سیریوس بلک. هری پاتر به نجات سیریوس بلک میرود اما این یک دام است